نامه پنجاه: اینقدر بدم میاد....

یک بازی بلاگی که دوست عزیزمون جلوتر از گرینویچ ابداع کردند. منم بد ندیدم شرکت کنم :

بعنوان یک پسر خوشم نمیاد از :

۱- فکر کردن به اینکه حس ششم دارند، می تونند فکر دیگران رو حدس بزنند و در نهایت منطقوشون به همه منطقهای دنیا سره !

۲- اخم کردن بعد از یک سلام و احوال پرسی ساده و بی چشم داشت!

۳- منطقی بودن بیش از اندازه که دلبری ها و احساسات زنانه رو تحت شعاع قرار بده.

۴- ترجیح دادن برنامه آشپزی به پخش مستقیم فوتبال تیم ملی!

۵- استفاده و سوء استفاده از جمله "من زنم" در مواقعی که در موضع ضعف هستند.

۶- استفاده از جمله " تو مردی" در مواقعی که احتیاج مبرمی به خر کردن دارند.

۷- احساس اینکه برخورد مودبانه، آقا منشانه و کمک احوالشان بودن ، وظیفه ماست!

۸- قهر کردن سر مسائل احمقانه و حتی جدی، به مدت طولانی، و بی جنبه بازی حتی در مقابل ناز کشیدن.

۹- لجاجت برای اینکه بگویند ما زیر بار حرف تو "مرد" نمی رویم در صورتی که به درست بودن حرف ایمان دارند.

۱۰- صحبت کردن بیش از اندازه زیاد که باعث ایجاد سوء تفاهم و... شود.

 با شرکت : بانویی که به خاطر سه ساعت و نیم جلوتر از گرینویچ به فکر ثانیه هایش است/ مردی که اگر چه قلمش منتسب به فرانسه است، اما "ر" ایران را خوب با قلمش می نویسد / مردی که تحت عنوان کاسنی از بوستان می نویسد و طعم کاسنی را تلخ می داند/ خواهرانی گرامی که زندگی را ساده می بینند و حتی می توانند وزن آن را بر مبنای "چند من" حساب کنند. / مردی که دوست دارد در طلوع با دیگران گفتگو کند/ خانمی که با خط خطی های خود شکلکی خندان طراحی می کند و به زندگی می خندد /مردی که می داند ماهی ها شبها می خوابند، عاشق می شوند و رویای نهنگ شدن را در سر نمی پرورانند

 

پ.ن: خداوند از حوریان بهشتی عنایت فرماید و الا حساب ما با خود کرام الکاتبینش هست!

نامه چهل و نه: دلسوزی

وقتی کنسرت زیبایی را گوش می دهم

برای همه کرها اشک می ریزم

وقتی رو به دریا ایستاده ام و غروب را نگاه می کنم

برای همه کورها می گریم

وقتی برای دل خودم آواز می خوانم

برای همه لال ها اشک می ریزم و گریه می کنم

وقتی خدا ما را می بیند

برای ما اشک می ریزد که چه چیزهایی نمی بینیم، چه چیزهایی نمی شنویم، و چه چیزهایی نمی گوییم.

 

نامه چهل و هشت : دین و ترافیک

داشتم به این فکر می کردم که چقدر دینداری امروز جامعه ایرانی ما شبیه اخلاق ترافیکیمان شده:

۱- طرف ماشینو روشن می کنه، فرمونو می چرخونه، از پارک میاد بیرون جلوی ۶۰ تا ماشین دیگه، همه بوق و فوش و... و آقا راهش رو می کشه میره. ما از این اتفاق در میابیم که بعضی ها خودشان را مرکز دنیا فرض می کنند، و فکر می کنند چون ایشان می چرخند، و ایشان جلوی راهشان احتمالا باز است، بقیه هم باید از این قانون تبعیت کنند و به ایشان و رفتارشان احترام بگذارند. بعضی ها واقعا فکر می کنند آن چیزی که از دینشان فهمیده اند همان دینشان هست. و اگر کسی خلافش را می گوید، اشتباه می کند.

۲- در بزرگراه به محض اینکه بااندازه دو ماشین جلوی شما خالی شود، یک صف بقلی شما، چشم طمع به این فاصله می دوزند و هر طور که شده خود را درون آن می چپانند و ترافیک گره می خورد. یکی که آنقدر ها به مذهب و... علاقه ای ندارد، کمی که از دین فاصله می گیرد، یک صف طویل از واعظ و والدین و مدیر مدرسه و رفتگر خیابان و... حاضر می شوند تا این فاصله را پر کنند و انواع و اقسام نصایح را می شنوی. و خوب که نگاه می کنی می بینی این دینی که اینها می گویند که خیلی بدتر از بت پرستی شد و خلاصه ترافیک نظریات گره می خورد.

۳- در مملکت ما اگر چراغ قرمز باشد، و شب باشد، یا خلوت باشد، یا اینکه کسی نبیند، یا اینکه کسی ببیند ولی ماشین (موتور) تیزرویی داشته باشید، رد شدن از آن ایرادی ندارد. حرام و حلال و منع و ثواب مشخص است. اما اگر کسی نبیند، اگر شب باشد، اگر طرف دستی در دین داشته باشد (ماشین خوب) و یا اگر خلوت باشد، هر حرامی را می توانید حلال کنید و هر حلالی را حرام.

۴- پارک کردن زیر تابلوی "پارک مطلقا ممنوع" در ایران بعلت کمبود پارکینگ کار طبیعی است و نهایتا جریمه می شوید. در دین تجاوز به حقوق انسانها مطلقا ممنوع است، اما بدلیل تراکم "حقوق بشری" عادت شده که به آن تجاوز می شود و نهایتا می گویند ببخشید با عاملان برخورد می شود.

۵- در ایران اگر از قانونی تخلف کنید و یا حتی تخلف نکنید، ممکن است پلیس گیر بیخود به شما بدهد، که سوراخ شدن گواهینامه، الافی به مدت ۲ ماه، خوابیدن ماشین در پارکینگ، بازداشت به جرم اهانت به مامور و امثالهم کمترین جزای آن است. ممکن است شما شلوار "لی" بپوشید و از دایره دین داری خارج شوید. ممکن است شما دکمه یقه اتان را باز بگذارید و یا ریشتان را بتراشید و دیگران به شما چپ چپ نگاه کنند. ممکن است شما بجای چادر مانتو داشته باشید، یا موهایتان را برای  زیبایی کمی بیرون داده باشید،  آنوقت شما دیندار دیگر نیستید. و از همه اینها گذشته ممکن است بخاطر داشتن تیپی خارج از تیپ دینداری، شما را یک شب در بازداشت بخوابانند!

۶- عده ای وقتی تصادف می کنند، قبل از اینکه پلیس بیاید، طرف مقابل را به جرم اینکه "تقصیر" تواست حسابی کتک می زنند. بعضی وقتها بعضی دیندارها تا به یکی می رسند که ظاهری دلچسب از نظر ایشان ندارند، قبل از اینکه خدا بیاید، حسابی از خجالت طرف در میآیند: میری جهنم! بدبخت بی دین! و....

بقیه موارد را خودتان تطبیق بدهید تا ماشین ما را پنچر نکرده اند...

نامه چهل و هفت: که جان دارد!!

يکي سيرت نيکمردان شنو /اگر نيکبختي و مردانه رو

که شبلي ز حانوت گندم فروش /به ده برد انبان گندم به دوش

نگه کرد و موري در آن غله ديد/ که سرگشته هر گوشه‌اي مي‌دويد

ز رحمت بر او شب نيارست خفت  /به مأواي خود بازش آورد و گفت

 مروت نباشد که اين مور ريش/ پراگنده گردانم از جاي خويش

درون پراگندگان جمع دار/که جمعيتت باشد از روزگار

چه خوش گفت فردوسي پاک زاد/که رحمت بر آن تربت پاک باد

ميازار موري که دانه‌کش است /که جان دارد و جان شيرين خوش است

سياه اندرون باشد و سنگدل/که خواهد که موري شود تنگدل

مزن بر سر ناتوان دست زور /که روزي به پايش در افتي چو مور

نبخشود بر حال پروانه شمع /نگه کن که چون سوخت در پيش جمع

گرفتم ز تو ناتوان تر بسي است / تواناتر از تو هم آخر کسي است

پ.ن: که جان دارد! جانش شیرین است، حتی موری! پس چه شد که جانهای عزیزی آسفالتها را در آغوش کشیدند و از کف خیابان عرش ابدی برای خود ساختند؟ جواب چرا ها شاید این باشد که فراموش شده که تواناتر از او هم آخر کسی است.....

تقدیم به همه جانهای پاکی که فدای میهن شد

 

نامه چهل و شش: جنبش سبز

اطلاعیه

بدینوسیله به اطلاع کلیه مردم می رسانیم، درست نفس بکشید. چرا اینقدر حرف مفت و بیهوده میزنید. مگر نمی دانید برای درست کردن مقداری اکسیژن چقدر باید ما تلاش کنیم ؟ و شما این اکسیژن را با دم خود فرو می برید و با دروغ، غیبت، کلاهبرداری عشقی، حرف مفت، فحش، دری وری آن را بازدم می کنید و کربن زشت و کثیفی را تحویل ما می دهید. به شما هشدار می دهیم ، اگرچنانچه، دست از این عمل غیر اخلاقی خود بر ندارید، دیگر کربن بازدمهای بد شما را، که بوی بدی هم می دهد، به اکسیژن تبدیل نمی کنیم!

هیئت درختان سبز مقیم تهران

نامه چهل و پنج: مناجات

خدایا، مرا ببخش که وقتی می گویم "شکرت" کمی در دل خرسند می شوم و کمی احساس خوبی پیدا می کنم در عین حالی که شکر من کم است و از این کمی خجلم و با این همه این کمی از آن توست و وظیفه است و بار امانتی است که آسمان نتوانست کشید. خدایا شکرت بخاطر آفریدن "و" که همه پیوندها را او می آفریند و همه اختلافات را در معنی و صورت از بین می برد. خدایا شکرت بخاطر آفریدن "یا" که مایه تمییز دادن دو وجود است. و چه زیباست وقتی دنیایی خلق کردی ساخته شده از "یا و واو" . خدایا شکرت بخاطر وجودم. من بی وجود، از عدم، به هستی آمدم و در این آمدنم هیچ اختیاری نداشتم و در آن اختیار کردم امانت دار تو باشم، و در این امانت ظلم کردم و به خود بی وجودم پرداختم. فراموش کردم امانت همین وجود است. خدایا بر هر شکرم، توبه ای مترتب است و بر هر توبه ام شکری، بخاطر  اینکه درک کردم که هیچم. خدایا، ای وجود لایزال، به همه اول بودنت و به قهاری آخر بودنت، دلم را صادق و خالص کن. چنان خالص که بگویم شکر، بی آنکه احساس مرا بگیرد، بی آنکه خشنود شوم و بی آنکه فکر کنم در تلافی منتی که بر سرم نهادی کاری کرده ام. خدایا فقط می خواهم بگویم "شکرت".

نامه چهل و چهار : مرا چه می شود؟

تو را چه شد ای دوست،

وقتی صدایت کردم، و اشک ریختم

رو برگرداندی ، انگار که نبودم..

تو را چه شد ای دل؟

وقتی رفت، وقتی جوابم را نداد

وقتی نگاهم نکرد،  رهایش کردی...

تو را چه شد ای دنیا،

وقتی می چرخیدی، و تن خود را به خورشید می فروختی

وقتی سرما را تا نوک انگشتان احساس می بردی، مرا از خود جدا دانستی

تو را چه شد ای زمان، که کم محل شدی

و رخت پوسیده لذت را از تن در آوردی ، و دوری را، با اشتیاق دویدی

تو را چه شد ای جان من،

که جان باختی، گم شدی، و سنگ قبرت را

از ناله های بی کسی ام ساختی

و تو را چه شد ای من

که از من خالی شدی و آن هنگام که به تو احتیاج داشتم

فقط گفتی او

و  او

چه راحت رفت....

نامه چهل و سه: انحطاط فرهنگی یا " چطور خارجی شویم؟"

پرده اول :

ما پسرها وقتی کودک بودیم، به پلیس شدن علاقه زیادی داشتیم و خوب یادم هست که یکی از اصلی ترین نشانه های یک پلیس، سوت بود. در لندن، سوت پلیس احترام زیادی دارد و حاوی مطالب بسیاری هست. در قدیم که بیسیم برای اطلاع نبوده، ماموران با به صدا در آوردن این سوت دیگر مامورین را هم متوجه می کردند. شاید در فیلمهای کمدی سیاه و سفید این سوت را جزو سوژه های خنده زیاد دیده باشید. جالب اینجاست که این سوت همچنان در اغلب کشورها مورد استفاده قرار می گیرد.  یکی از موارد سازنده فرهنگ ها، جزییات آنهاست. جزییاتی که به نظر شاید مهم نباشد، ولی با نادیده گرفتن آنها در ورودی هجمه فرهنگی و استحاله آن و انحطاط و سقوط فرهنگی باز و مفتوح می شود. پلیس شیک پوشی را تصور کنید که سرچهارراه ایستاده و در صورت هر نوع اشتباه در رانندگی (از نوع سهوی و عمدی)، راننده خاطی با صدای یکتای سوتی به خود می آید و از فرامین ضابط چهارراه اطاعت می کند تا ترافیک به شکل صحیح اجرا شود. در یک دگردیسی، یک فرار به برون از درونیات و یک خجالت عرفی؛ سوت از پلیس ما حذف شد. کم کم پلیس های سر چهارراه فراموش کردند که وظیفه اشان هدایت ترافیک است و در گوشه ای از چهارراه مشغول مچ گیری و جریمه کردن شدند. و از آن طرف شیکی (دیسیپلین) و وقار آنها رو به ضعف رفت و حالا در رابطه های سازمانی و حتی عرفی جوری مقام اینها تنزل پیدا کرده که برای مثال زدن بدبختی یک نفر می گویند " فلانی پلیس سر چهارراه است". در صورتی که رئیس یک چهارراه، از احترام و فرمانپذیری فوق العاده ای بهره مند بود که باعث حل شدن بسیاری از مشکلات ترافیکی می شد. این خورده فرهنگ چرا حذف شد؟ چرا سوت از دور گردن افسرهای ما باز شد؟ علتش خجالت عرفی و انحطاط فرهنگی است. یعنی افسر ما به دیده مسخره، لوس و... به چنین وسیله ای نگاه کرد و کم کم این حذف شد، طوری که اگر الان پلیسی سر چهارراه سوت بزند ، انگار که خرق عادتی رخ داده.

پرده دوم:

"منوچهر متکی بود از اجلاس داکار". خبر ساعت ۲۱ با "وزیر امور خارجه کشور ایران" بصورت مستقیم و زنده ارتباط برقرار می کند و در پایان بدون خداحافظی و تشکر و روال عادی عرف فرهنگی ما این جمله تجملی ، وارداتی و غربی را بر زبان می آورد. در یک نظر سنجی محدودی که شخصا انجام دادم، اکثر قریب باتفاق می گفتند " خیلی با کلاس شده" .  شاید در یک جمله خبری شبکه انگلیسی زبان ، لغت was فقط صرف کردن یک فعل باشد. و این خیلی روشن هست که ربان انگلیسی که هنوز در دوران سنتی زندگی می کند( بطوری که هنوز جمله How do you do را بعنوان جمله ملاقاتی استفاده می کند و معنی آن را نمی داند و حدود ۸۰۰ سال است که چنین جمله ای نسل به نسل می چرخد) الگویی مناسب برای زبان پست مدرن فارسی که در هر روز بیش از بیست واژه جدید به آن اضافه می شود و هر روز لحن محاوره مردم بنا به استعداد آوایی ایرانیان به روز می شود، نیست.  وقتی جمله "منوچهر متکی بود" ادا می شود، با اینکه چندین لحظه از صحبت با وی نمی گذرد، فعل ماضی بعید به کار می رود که ناخود آگاه بار معنای منفی را با خود حمل می کند. هر چقدر هم باکلاس و آنطرف آبی و مجلل باشد، ریختش با فرهنگ ما سازگار نیست. و این یک خورده فرهنگ است که از رسمی ترین زبان محاوره، یعنی لحن مجری خبر فارسی، بیان می شود. این خورده فرهنگ، اثرات بدی در بلند مدت بر روی نوع صحبت کردن خواهد داشت. در صورتی که ما پارسی زبانان شکر بیان هستیم و مفخر به داشتن سعدی و حافظ و مولانا و فردوسی و خاقانی و سنایی و ... هستیم. بجای تقلید کور کورانه و مجلل و واردات هر نوع انشایی برای پرهیز از سنت محوری و روزمرگی، باید تولید فرهنگ کرد نه اینکه فرهنگ دزدید و به زور به ذائقه ملت داد. از آن طرف آقای صالح اعلا در شبکه چهار تولید جملات فرهنگی زیبایی کرد. مثل : امواج محترم شبکه چهار،هموطنان جان، تاختی میریم و بر می گردیم و ... . توانایی زبان ما آنقدر زیاد است که سالیان درازی باید دیگر زبانها، از شیوه های ادبی زبان ما پیروی کنند و شیوه جدید بیان مجریان، باید بر اساس این برنامه ریزی شود و نه تلقید که مصداق بارز "آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد" می شود.

پرده آخر :

به دستار عربها نگاه می کردم، به کراوات فرنگی ها، و به بی فرهنگی لباس خودمان. در این گیجی عجیب. در یقه های دو سانتی (یقه شیخی) که حالا مد شده می گویند یقه دیپلماتی. یا ییقه های باز پسران خوشتیپ ما.  در پوشیدن لباسهای به فرم جدید (پیراهن) ما نمی توانیم فرهنگ را نصفه و نیمه وارد کنیم. رفتار ما با یقه های انگلیسی، یقه های پاپیونی ، یقه های کراواتی و... همه به یک شیوه است : یقه را باز می گذاریم. در حالی که اتو داشتن یقه، سر آستین (حتی داشتن دکمه های سر آستین) و استحکام دوخت پیراهن جزو ملزمات پوشیدن این گونه لباس است. ورود پیراهن با این فرم از هر سالی که شروع شد، بی شک تمام فرهنگش را وارد کرد ولی با تغییر اندیشه های فکری و انقلابی که صورت دادیم وجبهه گیری در برابر غرب، ما فرهنگ وارداتی را اصلاح کردیم و چه اصلاح کردنی!! کراوات را حذف کردیم و دوخت لباس را شل گرفتیم. دیدیم اینطور بی  فرم است و یقه باز شده و موهای سینه همچون آبشار نیاگارا سر از یقه بیرون زده و هیچ حالت رسمی که ندارد ، بیشتر شبیه لباسهای کنار ساحل است. برای همین پناه بردیم به یقه سنتی دو سانتی و آنرا با پیراهن غربی لقاح دادیم و بچه ای تولید کردیم به نام پیراهن دیپلماتیک. ( ما استاد لقاح جنسهای نا متجانس هستیم : قاطر حاصل اسب و خر؛ پژو آردی حاصل پیکان و پژو، و شاید خر و بز در سالیان کهن که حاصلش خربزه شد). حال با توجه به بحث خورده فرهنگ ها ، فرض کنید ما ۴ تا خورده فرهنگ را از لباسهای وارداتی گرفتیم و ۴ تا درشت فرهنگ به آن آویزان کرده ایم. شده مد لباس پوشیدن ما. و حالا به نظرم وقت تولید فرهنگ لباس باشد. چرا ما نه دستار داشته باشیم و نه کراوات ولی، یقه های شیک و زیبا و حاصل طراحی استادان طراح خودمان نداشته باشیم. شاید نوعی یقه بند هم تولید کردیم.

 کاش می شد شکل لباس پوشیدن منحصر به فرد خودمان را داشتیم، و با یک کراوات بستن خود را خارجی و باکلاس نمی دانستیم. کاش صرف از بین بردن واژگان خداحافظ و تشکر و جایگزینی با فعل بودن خودمان را های کلاس و در آمده از بی کلاسی فرض نمی کردیم. 

 

نامه چهل و دو : ما مردهای ایرانی(1)

ما مردهای ایرانی موقع رانندگی :

- اگر کسی بکشه روی ماشینمون، انگار غرورمون رو شکسته، و تا با تخت گاز رفتن روش نگیریم، یا دست کم شیشه رو ندیم پایین و داد و هوار کنیم و در خوشبینانه ترین حالت، یک نگاه تند بهش نکنیم دلمون آروم نمی گیره.

- به رانندگی همه ایراد می گیریم. مخصوصا اگر راننده جلویی خانوم باشه، یا پیرمرد باشه. مخصوصا اگر تاکسی باشه. مخصوصا اگر جوون باشه. مخصوصا اگر اتوبوس باشه. مخصوصا اگر وانت باشه. این همه مخصوصا برای اینه که برای هر کدوم یک سناریو واسه غر زدن داریم.

- وقتی یکی چراغ قرمز رو جلوی چشممون رد کنه، هفتاد و هشت مورد فحش نمناک و آبکی و آب نکشیده و آب کشیده نثارش می کنیم، اما وقتی خودمون چراغ قرمز خلوتی ببینیم و ردش کنیم، پوزخند می زنیم، مسخره بازی در میاریم و از خلافی که کردیم نهایت کیف و لذت رو می بریم و اگر کسی هم چیزی بگه از خجالتش در میایم.

- اصولا علاقه وافر و بیش از حدی به تادیب دیگران داریم. و اصولا انسان کامل ما هستیم. هر گونه حرکت اتومبیل دیگران را ناهنجاری می پنداریم و برای آموزش دادن ایشان از روشهایی نظیر : فحاشی، تهدید، حال گیری، سپر به سپر، نور بالا، بوق ممتد، نگاه غضبناک و...  استفاده می کنیم و اصولا فکر می کنیم جامعه را با این کارها اصلاح می کنیم و یا حداقل به طرف می فهمانیم که اشتباه کردی.

ما مردهای ایرانی در منزل (خانواده، متاهلی، مجردی):

- ادعای همه چیز را داریم. اگر نداشته باشیم با واژه زشت و منحوس "بی عرضه" رو به رو می شویم و ادعا را اگر با کمی یا مقداری و یا حتی مقدار زیادی  اشتباه به انجام برسانیم از بی عرضگی در می آییم، هر چند که آسیب به خودمان و اطرافیان و مال و جانمان می زنیم.

- همیشه فکر می کنیم که بر زنان ( اعم از مادر، همسر، خواهر ) تسلط داریم. و همینطور هم هست. دنیا را ما برای اینها تعریف می کنیم، اصلا دنیا چیست، آخرت را هم ما تعریف می کنیم. ما مردان ایرانی هر کاری که می کنیم به اراده خودمان است و زنان هیچ نقشی ندارند. ببخشید، البته هیچ نقشی که نه، فقط ما را به دنیا می آورند( در صورتی که ما هیچ زنی را به دنیا نیاورده ایم، از آدم بگیرید بیایید تا خودمان)، به ما اجازه می دهند قدرت نمایی کنیم، به ما اجازه می دهند شیطنت کنیم، به ما اجازه می دهند تا به آنها اجازه ندهیم، به ما آموزش می دهند چطور احساساتمان را درون دلمان نریزیم، به ما آموزش می دهند چطور بچه ننه نباشیم، چطور حریم خصوصی دیگران (این در مورد خواهر و برادرها بیشتر صدق می کند) را حفظ کنیم و این را به ما آموزش می دهند چطور از حسن ظن و محبت ایشان سوء استفاده کنیم و اینطوری ما بر همه چیز مسلطیم، جز این که نمی دانیم زنها ما را پرورش داده اند که آنطور که دوست دارند بر ایشان مسلط شویم.

- کنترل تلویزیون دست ماست. اصلا کنترل تلویزیون را داشتن از کنترل معاش معنوی و مادی هم مهمتره. مهمترین رکن خانه که بهش توجه می کنیم، کنترل تلویزیزیون هست. که کاربردهای  فراوانی دارد. مثلا اگر دلنوازان پخش شود، و مادر و خواهرمان پیگیر قصه اش هستند، می توانیم خوب مردانگی خودمون رو اثبات کنیم و اخبار ساعت ۲۱ رو گوش کنیم. یک کاربرد دیگرش این است که حس عزت نفس ما را بالا می برد آن هنگامی که اناث خانه به التماس و محبت و هزاران ترفند می خواهند که شبکه را عوض کنیم و ما در اوج قله های مردانگی کمی صبر می کنیم تا دوزش بیشتر شود و بعد کانال رو عوض می کنیم. از جمله کاربردهای مهم کنترل تلویزیون این هست که وقتی وارد خانه می شوی می تونی بری پیش همسرت (یا خواهرت) که روی مبل نشسته و تی وی میبینه و کنترل رو از دستش بگیری و بگی " یک چایی واسم بیار که خسته ام" و این حس داشتن ریموت کنترل را با هیچ چیز نمی شود عوض کرد.

برای که بحث طولانی نشه، همینجا این قسمت رو تموم می کنم و باز در پست بعدی ادامه خواهم داد اما فی الجمله :

اون مردهای خارجکی  :

- هر گونه تخلف در خیابان از سوی رانندگان دیگر را صرفا تخلف می دانند و ایشان را واگذار به قانون می کنند. در ۹۰ درصد موارد، آرامش خود را حفظ کرده و بیشتر توجهشان را به پدالهای مربوطه مبذول می دارند و نهایت خلافی که مرتکب می شوند این است که رادیو "ترافیک بزرگراه" را گوش می کنند.

- امر تادیب و تربیت جامعه را به مسئولان امر می سپارند و خود را نخود هر آشی نمی کنند.

- کاری به این ندارند که رانندگان دیگر چکار می کنند، بلکه به سومین اصل قانون گواهینامه یعنی " پرهیز از خطا و تصادف" فکر می کنند و هر گونه مشکل را با پلیس در جریان میگذارند.

- توی خونه ادعای همه چیز را ندارند، و برای هر کاری به متخصص زنگ می زنند و جمله "تو بی عرضه ای" را برای خودشان هضم کرده اند و در جوابش می گویند"بجاش تو هم زشتی".

- هیچوقت فکر نمی کنند بر she های خانه اشان مسلطتند. فقط به وظایف خانوادگی خودشون عمل می کنند و بعضا این وظایف دست و پاگیر را هم می گذارند برای بقیه.

- کنترل تلویزیون را شی ای می دانند که جهت تعویض شبکه های این دستگاه تعبیه شده و برای اعمال خشونت بار؛ مرد سالارانه، عشوه گری مردانه و ... روشهای جایگزین دارند. اما آنها هم عشق داشتن کنترل هستند.

پ.ن : ادامه خواهد داشت...

نامه چهل و یک: دشت شقایق

بریتانیایی ها و مخصوصا انگلیسی ها، در رسوم و آداب زبان زد دنیا هستند و بخصوص اینکه روش های زیبا و موقر و به قولی "با کلاس" برای مراسمشون دارند. از مراسم والنتاین مقدس (که این روزها همه گیر شده) بگیرید تا شیوه تشویق کردن و هوو کردن در بازی فوتبال (موقع هوو کردن، یک نت موسیقی را با هوو اجرا می کنند). شیوه های برنامه سازی و لینک شدنشان هم بدنیا زیباست. در کل اگر بدی هایشان از قبیل" از خود راضی بودن، استعمارگر بودن، کک مکی بودن و..." ار از اینها بگیریم، این قوم انگلوسکسون، چیزهای زیبایی دارند. چندی پیش در یک برنامه تاپ گیر شبکه بی بی سی، متوجه شدم جرمی کلارک ، یک شقایق کوچک (مثل عکس زیر) روی کتش دارد. فکر کردم این سنجاق کت تزیینی است :

سنجاق گل شقایق -poppies

اما چند شب بعد، گردون براون، نخست وزیر انگلستان را دیدم که عین همین را بر سینه اش زده و در مجلس عوام سخنرانی می کند. یک تصویر واید که از مجلس نمایش داده شد، تقریبا ۱۰۰٪ نمایندگان این شقایق کوچک را روی کت و یا لباس خود سنجاق کرده بودند:

گردون براون در مجلس عوام

کنجکاوی ام بیشتر شد، تا اینکه دیشب بازی منچستر یونایتد و چلسی رو دیدم. درست میانه سینه بازیکنان چلسی این شقایق کوچک بود. این هم تصویر جان تری زننده گل چلسی با آن شقایق وسط لباسش:

جان تری

چند تصویر دیگر هم از تماشاگران و برنامه های دیگر دیدم، و بالاخره تصمیم گرفتم راز شقایق کوچک را کشف کنم. از این مسیر به سایت "مهاجرت به کانادا" و داستانی که در آنجا ذکر شده بود رسیدم و شعر زیبایی که بود که من اینجا می آورمش :

In Flanders fields the poppies blow
Between the crosses, row on row,
That mark our place; and in the sky
The larks, still bravely singing, fly
Scarce heard amid the guns below.

We are the dead. Short days ago
We lived, felt dawn, saw sunset glow,
Loved, and were loved, and now we lie
In Flanders fields.

Take up our quarrel with the foe:
To you from failing hands we throw
The torch; be yours to hold it high.
If ye break faith with us who die
We shall not sleep, though poppies grow
In Flanders fields.

در دشت فلاندرز گلهای شقایق در تحرکند،
بین علامتهای صلیبی که ردیف به ردیف چیده شده اند،
این محل ما را علامتگذاری می کند، و در آسمان،
چکاوک ها که همچنان شجاعانه آواز می خوانند، و پرواز می کنند،
صدایشان به سختی شنیده می شود، به واسطه صدای اسلحه هایی که در پایین شلیک می شوند.

ما مرده ایم. چند روز پیش،
ما زنده بودیم، سحر را احساس می کردیم، درخشش غروب را می دیدیدم،
عشق می ورزیدیم، و به ما عشق ورزیده می شد، و حالا خوابیده ایم،
در دشت فلاندرز

مبارزه ما را با دشمن ادامه بده:
به سمت تو پرتاب می شود از دستهای افتاده ما،
مشعل. آن را افراشته نگه دار،
اگر ایمان خود را به ما که مرده ایم از دست دهی،
ما آرامش نخواهیم گرفت، گرچه شقایقها می رویند،
در دشت فلاندرز

و موضوع تقریبا آشکار شد. روزهای نوامبر (مخصوصا روزهای ۱۰-۱۲ آن) سالگردهای مختلفی برای کشته شدگان جنگهای جهانی که بیش از ۶۰ سال پیش جانشان را در راه اهداف کشورشان فدا کرده اند برگزار می شود. و این گلهای شقایق یعنی "poppies "روی لباس مردم، نشانه وفاداری و قدر دانی از همان شهیدان وطن هست. آنطوری که دوستم (که ساکن لندن هست) برایم گفت، تقریبا همه شهر این علامات را زده اند و در روز یازده نوامبر(Remembrance Day) در میدان شهید گمنام گرد هم می آیند و یاد خاطره آنها را گرامی می دارند. به قول شاعر، اینها یاد کسانی را گرامی می دارند که عاشق بودند، عشق داشتند، کسی در خانه چشم به راهشان بود، کسی صبح برایشان صبحانه درست می کرد و شاید موهایشان را همسرشان نوازش می کرد و آرزوهای بلندی برای خود داشتند که همه را فدای انسانیت و شرف و کشور خودشان کردند.....

راستش را بخواهید دلم شکست. شهیدان ما که روی زبانشان جز نام خدا، رضای خدا و پیامبر و امام نبود و مظلومانه و با رشادت به جنگ رفتند (در همه اعصار) میان مردم ما همچنان گم نام و مظلومند. شاید علتش سوء استفاده قدرت حاکمه و وابستگانشان از شهیدان باشد. شاید علتش جدایی شهیدان ما از مردم باشد. شاید علتش این است که شهیدان ما را فقط ریشداران متعصب نشان داده اند. شهیدان که به واقع عشق را معنی کرده اند، چرا باید مورد بی توجهی مردم باشند. چون عده ای سازمان و نهاد و نان به نرخ روز خور اینها را به نام خودشان تمام کرده اند. دلم می خواهد سی سال دیگر، که ۶۰ سال از این واقعه گذشته، برای فرزندم، برای شاگردانم، برای یک کودک قرن ۱۴ ایران، بگویم آری،  ما هم لاله های زیبایی داشتیم که از همه شقایق ها سرفرازتر بودند. و دلم می خواهد روز سی و یک شهریور وقتی بیرون می آیم، لاله کوچکی روی سینه مردم کشورم باشد و اینطور قدردان باشیم. این تقلید، از آن تقلید های خوب است که هزار تا یاد واره و سالواره و مراسم شعر (که یک دختر شهید اشک همه را در می آورد) به این خوبی قدر دان شهدایمان نخواهد بود.