نامه پنجاه و هفت : اگر من دختر بودم!
دوست خوبم خانم "دختر دهاتی" منو دعوت کردند که بگم اگر دختر بودم چه کار می کردم.
خوب من اگر دختر بودم، لابد مثل بقیه دخترها به فکر زیباییم بودم. از آرایش کردن و صبح تا شب به چشمای خودم نگاه کردن لذت می بردم. به خودم قول می دادم هیچ پسری رو سرکار نگذارم، اما وقتی یک آدم زشت و بی پول عاشقم می شد، و من روم نمی شد بهش بگم نمی خوامت هی بازیش می دادم. تا اون بالاخره قاطی کنه و بره و یا اینکه یک پسر خوب گیرم بیاد! البته اینا اسمش سرکاری نیست، زندگیه! نمی خواستم دلشو بشکونم. ولی به من ربطی نداره، پیش اومد دیگه، من که نمی تونم همه عمرمو با یکی که هیچ احساسی نسبت بهش ندارم زندگی کنم! بعدشم من که متعهد نشدم عاشق این آقا باشم! اون عاشق من شد، به من هیچ ربطی نداره. منم حالا عاشق یکی دیگه شدم...اه! حالم بهم خورد از اینطور دختر بودن!

سناریومو عوض می کنم، می شم یک دختر محجبه، با خانواده و با تحصیلات و همه چی تکمیل. پاشنه در خونمون رو خواستگارا در می آوردن. ولی من تو رویاهای بزرگی سیر می کردم. دلم می خواست تو رشته ای که می خونم سرآمد باشم و بهترین کار رو تو اون زمینه گیر بیارم. پس باید خواستگارم خیلی از من سر می بود. تازه پسره نباید قبلا با کسی رابطه ای می داشته. من وقتی نماز و اینا می خونم فکر می کنم خدا فقط مال خودمه! بالاخره یک پسر پولدار گیرم میومد و قید همه مصلحت اندیشی ها رو میزدم و زنش می شدم و آخ جون با مال و ثروت و عشقش به چه جاهایی می رسیدم...اه! بازم حالم بد از اینطور دختر بودن!

شاید یک دختر زشت با یک دماغ بزرگ و چشمای چپکی و چپول و ابروهایی که باید با ساتور اصلاح می شد، می شدم. در اینصورت رو می آوردم به سمنو پختن، نذری دادن، تو مجلس این و اون خدمت کردن. شب تا صبح تو اتاقم گریه کردن، به زمین و زمان فحش دادن. آروم بودم، اما یهو می زد به سرم و هر چی اطرافم بود می شکستم. از همه پسرا بدم میومد. حتی پسر مش قاسم بقال که اومده بود خواستگاریم. کثافت فکر می کرد دنبال جنس اومده انگار نه انگار من آدمم!!! ....اییی! اینم نمی خوام.
اگر دختر می شدم، دستای کوچولومو به سمت باباییم می گرفتم، میومدم رو پنجه پاهام. با چشمای درشتم نیگاش می کردم، تا بالاخره بغلم کنه. بابام که موهامو ناز می کرد سرمو میمالوندم بهش. دستاش همه پشت و پناهم می شد، تو ۵ سالگی می موندم حتی اگر ۵۰ سالم می شد. باهاش قهر می کردم، باهاش آشتی می کردم، می بوسیدمش، لیوان آب می دادم دستش، به چهره شکسته شدش نگاه محبت آمیز می کردم.... اینو دوست داشتم.
اگر دختر می شدم، همه رویاها و آرزوها و احساساتم رو نگه می داشتم فقط برای یک نفر که ارزششو داشته باشه. حرفهای دوستامو فک و فامیل رو تحمل می کردم، بجاش روحم رو بزرگ می کردم. اگر یک نفر رو می دیدم که واقعا شایسته بود، حتی خودم بهش پیشنهاد ازدواج می دادم و خودم رو برای جواب نه! شنیدن آماده می کردم. اگر به خونه آرزوهام می رفتم، هر روز یک آرزوی جدید برای همسرم می آفریدم، حتی اگر اون این چیزا سرش نمی شد. هر روز بهش بیشتر محبت می کردم. من خودم رو وقف می کردم....نمی خوام دختر باشم!

دختر بودن، دل بزرگی می خواد، روح جاودانه ای می خواد. آدم باید خورشید باشه تا بهش بگن "خورشید خانم" ، آدم باید ماه باشه تا بهش بگن "خانوم ماهه" ، آدم باید زمان باشه، تا بگذره و ببخشه و بره درست مثل یک خانوم. اگر من دختر بودم، قدر روح و جسم زیبایی که خدا برام آفریده رو می دونستم، و سعی می کردم همچون زیباییم، همچون لطافتم، بهترین مخلوق اون باشم. اگر من دختر بودم، می شدم عشق، می شدم خدا.
مرتضي متولد سال 63 هستم. اينقدر اين روزها مي گويند اي - ميل كه ما گفتيم چرا سي - ميل نداشته باشيم. مي دونيد بعضي وقتا انسان احتياج داره فكرشو بنويسه. ممكنه هيچ كسي اون رو نخونه اما اين فكر فقط توي ذهن گير نكرده و جايي ثبت شده. اين شد كه شد سي ميل.