نامه پنجاه و پنج: قصه نو کوچه ما
بشر ذاتا به داستان شنیدن علاقمند است و برای همین داستانگویی را پیشه کرد. تا روزگاری مثل عصر ما، فیلم ها زاییده داستان گویان شدند و عضوی از خانواده خاطرات ما. داستانهای کتابها، داستانهای شفاهی، داستانهای فیلم ها، بعد از تعریف شدن، هر چقدر هم که زیبا باشند، به کناری، می روند و در آنجا جزو خاطرات می شوند. داستان ها و فیلم های جدید می آیند و تو می ترسی داستانها و فیلم های مورد علاقه ات را گم کرده باشی. اما خاصیت زمان و چرخش ادوار به همین گذشت از خاطری به خاطر دیگر است.

پارسال در این کوچه تاریک با کور سویی از امید پای گذاشتیم، و آمدیم تا در انتهای کوچه در را باز کنیم به امید روشنایی تازه. در این کوچه عزیزانی را جا گذاشتم، عزیزی را جا گذاشتم که جانم بود، از کنار همه دیوارهای سیاه عبور کردم، از زیر نور. من عضو کوچکی از یک قصه بودم. که روزی با قصه های تازه فراموش می شوم. معلوم نیست باز کسی قصه مرا بخواند. اما چیزی را که می دانم این است که هنوز قصه گو قصه می گوید و من قصه را بازی می کنم. درب انتهای کوچه را باز می کنم و به کوچه سال نو وارد می شوم. به امید چراغهای بیشتر، دیوارهای سیاه کمتر، و دست گرمی که درون دستم بگیرم و درب سال بعد را باهم بگشاییم.
سال نو، در این نخستین ساعات سال جدید، بر همه دوستان مبارک.![]()
خورشید عزیز، یک سال به دورمان چرخیدی، امشب را آسوده بخواب، فردا روز از نو!
مرتضي متولد سال 63 هستم. اينقدر اين روزها مي گويند اي - ميل كه ما گفتيم چرا سي - ميل نداشته باشيم. مي دونيد بعضي وقتا انسان احتياج داره فكرشو بنويسه. ممكنه هيچ كسي اون رو نخونه اما اين فكر فقط توي ذهن گير نكرده و جايي ثبت شده. اين شد كه شد سي ميل.